باشه برای بعد
در زندگی، کلی کارِ نکرده داریم که قرار است «شنبه» سراغشان برویم، اما کدام شنبه؟
مقالهای که ماههاست گوشۀ دسکتاپ چشمک میزند اما حوصلۀ تمام کردنش را نداریم؛ پروژهای که زمان تحویلش گذشته اما بهجای تکمیلش ترجیح میدهیم سریال ببینیم؛ جلسهای که باید با کارفرمایمان بگذاریم اما هر روز به عقب میاندازیم: ذهن ما تمایلِ بیپایانی به اهمالکاری دارد، تمایل به عقبانداختن چیزهایی که میدانیم عقبافتادنشان به ضرر ماست. در سالهای اخیر، اهمالکاری موضوع چندین پژوهش جالبتوجه در حوزۀ اقتصاد رفتاری بوده است.
تصویرساز: بری بلیت.
جیمز سوروویاکی، نیویورکر چند سال قبل، اقتصاددان آمریکایی، جورج اکرلوف، دید که باید کار سادهای انجام دهد: پستکردن یک بسته لباس از هند، که محل زندگیاش بود، به ایالات متحده. لباسها مال دوست و همکارش، جوزف استیگلیتز، بود که در سفر به هند جا گذاشته بود، و لذا اکرلوف مشتاق بود این بسته را بفرستد. اما مشکلی در کار بود: ترکیبی از بوروکراسی هندی، با آنچه خود اکرلوف «بیعرضگیام در اینجور کارها» میخواند، این کار را پرزحمت میکرد. به حساب و کتاب خود او، چنین کاری یک روز کامل از او وقت میگرفت. به همین دلیل، انجام این کار را هفته به هفته عقب انداخت. قضیه بیش از هشت ماه طول کشید، و اندکی پیش از آنکه اکرلوف به خانه برگردد مشکل را حلوفصل کرد: اکرلوف خبردار شد یکی دیگر از دوستانش میخواهد چیزی به ایالات متحده بفرستد، و توانست لباسهای استیگلیتز را هم به بستۀ دوستش اضافه کند. عطف به عجایب و غرایبی که در تحویل مرسولههای میانقارهای رُخ میدهد، محتمل است که اکرلوف قبل از لباسهای استیگلیتز به ایالات متحده رسیده باشد.
نکتهای در این قصه هست که میتواند برایمان خوشایند باشد: حتی اقتصاددانهای برندۀ جایزۀ نوبل هم اهمالکاری میکنند! بسیاری از ما در گذر زندگی کارهای بزرگ و کوچک عقبماندهای داریم که وجدانمان را انگولک میکنند. اما نزد اکرلوف، این تجربه علیرغم آنکه آشنا بود مرموز به نظر میآمد. او واقعاً قصد داشت بسته را برای دوستش بفرستد، اما چنانکه در مقالهای با عنوان «اهمالکاری و تمکین» (۱۹۹۱) نوشت، «هشتماه هر روز صبح بلند میشدم و تصمیم میگرفتم که صبح فردا بستۀ استیگلیتز را بفرستم». او همیشه در آستانۀ فرستادن بسته بود، اما لحظۀ اقدام هرگز فرا نرسید. اکرلوف، که یکی از چهرههای محوری در اقتصاد رفتاری شد، به این نتیجه رسید که اهمالکاری شاید صرفاً عادتی بد نباشد. او استدلال کرد که این رفتار میتواند نکتهای مهم را دربارۀ محدودیتهای تفکر عقلایی روشن کند و درسهای مفیدی دربارۀ پدیدههای متنوعی از سوءمصرف مواد تا عادتهای پسانداز به ما بیاموزد. از زمان انتشار مقالهاش، مطالعۀ اهمالکاری به یک حوزۀ مهم در محافل دانشگاهی تبدیل شده است چنانکه فلاسفه، روانشناسان و اقتصاددانان همگی دربارهاش نظر میدهند.
دانشگاهیان، که در بازههای طولانی به صورت سرخود فعالیت میکنند، شاید بهطور خاص مستعد آن باشند که کارهایشان را به تعویق بیاندازند: پیمایشها میگویند که اکثریت گستردهای از دانشجویان کالج اهمالکاری دارند، و مقالات موجود در ادبیات پژوهشی اهمالکاری اغلب گریزی هم به مشکل خود مؤلف در تمامکردن مقاله میزنند (همین یادداشت هم استثنایی بر آن قاعده نیست). اما همهمۀ دانشگاهی دربارۀ این موضوع فقط حکایت منورالفکرهایی نیست که تنبلیشان را توجیه میکنند. کتاب دزد زمان که سرویراستاریاش به عهدۀ کریسولا اندرو و مارک دی. وایت بوده است، مجموعهای از مقالات دربارۀ اهمالکاری است که از ادبیات کاملاً نظری تا محتوای کاربردی غافلگیرکننده در آن وجود دارد. بنا به استدلالهای دانشپژوهان در این اثر، میل به اهمالکاری پرسشهای بنیادین فلسفی و روانشناختی را پیش میکشد. شاید آخرین بار که کاری را عقب انداختهاید تا سریال «چگونه با مادرتان آشنا شدم» را ببینید، پیش خودتان فکر کرده باشید که فقط تنبلبازی درآوردهاید. اما از یک زاویۀ دیگر، شما دقیقاً درگیر کاری شدهاید که سیالیّت هویت انسان و رابطۀ غامض بشر با زمان را نشان میدهد. جورج اینسلی، اقتصاددانی که چهرهای محوری در مطالعۀ اهمالکاری است، در یکی از مقالات کتاب استدلال میکند که کِشدادن کارها «پدیدهای بنیادین مثل شکل زمان است و میتواند تکانۀ پایه نامیده شود».
شاید حق با اینسلی باشد که اهمالکاری یک تکانۀ پایۀ بشری است، اما اضطراب دربارۀ آن به منزلۀ یک مسألۀ جدی گویا در اوایل دوران مدرن پدید آمد. اصل واژۀ procrastination (از ریشۀ لاتین به معنای «به فردا انداختن») در قرن شانزدهم وارد زبان انگلیسی شد، و در قرن هجدهم ساموئل جانسون آن را «یکی از ضعفهای عمومی» نامید که «بیش یا کم بر ذهن هر کسی مستولی میشود» و برای اصل این تمایل مرثیهسرایی کرد: «نمیتوانم خودم را ملامت نکنم که چنین مدت طولانی از کاری که ناگزیر باید کرد غفلت کردهام، که هر لحظه تنبلی در آن به دشواریاش افزوده است». و گویا به مرور زمان این مسأله حادتر شده است. به قول پیرز استیل، استاد کسبوکار در دانشگاه کلگری، درصد افرادی که معترف بودهاند مشکل اهمالکاری دارند از ۱۹۷۸ تا ۲۰۰۲ چهار برابر شده است. در این پرتو میتوان اهمالکاری را مسألۀ جوهری دوران مدرن دانست.
همچنین این مسئله بهنحو شگفتآوری پرهزینه است. هر سال آمریکاییها صدها میلیون دلار تلف میکنند چون مالیاتهایشان را سر وقت ثبت نمیکنند. دیوید لیبسون، اقتصاددان دانشگاه هاروارد، نشان داده است که کارگران آمریکایی که هیچوقت در یک طرح مستمری بازنشستگی ثبتنام نکردهاند، بهخاطر آنکه از معافیت مالیاتی مربوطه بهره نبردهاند، مبالغ عظیمی از دست دادهاند. هفتاد درصد از بیماران مبتلا به آبسیاه، چون قطرههای چشم را مرتب استفاده نمیکنند، در خطر نابیناییاند. اهمالکاری همچنین هزینههای هنگفتی بر کسبوکارها و حکومتها تحمیل میکند. بحران اخیر یورو، که بهواسطۀ دودلی حکومت آلمان تشدید شد، و زوال صنعت خودروی آمریکا که مصداقش ورشکستگی جنرالموتورز بود، تا حدی بهخاطر میل مدیرانی بود که دوست داشتند تصمیمگیریهای دشوار را به تعویق بیاندازند. (یکی از نتیجهگیریهای کلیدی در صد تا صف، تاریخچهای که اخیراً الکس تیلور از جنرالموتورز نوشته است، آن است که «اهمالکاری سود ندارد».(
فلاسفه به دلایلِ دیگری به اهمالکاری علاقهمندند. این پدیده یک نمونۀ مهم از آن چیزی است که یونانیها آکراسیا مینامیدند: انجام کاری خلاف صلاحدیدِ خود شخص. پیرز استیل اهمالکاری را اینطور تعریف میکند: به تعویق انداختن عامدانۀ یک کار با اینکه احتمال میدهید این تأخیر به ضرر شما خواهد بود. به بیان دیگر، اگر ته ذهنتان این باشد که «بخور و بیاشام و خوش باش که فردا زنده نیستی» مرتکب اهمالکاری نشدهاید. تأخیر آگاهانهای که گمان میکنید کاراترین بهرهبرداری از زمانتان است نیز اهمالکاری به حساب نمیآید. جوهرۀ اهمالکاری این است که آنچه فکر میکنید باید بکنید را انجام ندهید، یعنی همان ذهنیت کج و معوجی که توضیح میدهد این عادت چرا بار روانی سنگینی برای مردم دارد. نکتۀ غامض دربارۀ اهمالکاری همین است: با این کار گرچه بهظاهر از تکالیف ناخوشایند اجتناب میکنیم، اما معمولاً شاد هم نمیشویم. در یک مطالعه، ۶۵ درصد از دانشجویانی که پیش از آغاز کار روی مقالۀ پایانترم خود پیمایش شدند گفتند که مایلاند از اهمالکاری پرهیز کنند: آنها میدانستند که هم کارشان را سروقت انجام نخواهند داد و هم آن تأخیر ناشادشان میکند.
اکثر مقالات این کتاب جدید همنظرند که این رفتارِ عجیبِ غیرعقلانی در رابطۀ ما با زمان ریشه دارد: بهطور خاص، همان تمایلی که اقتصاددانان «تنزیل هذلولی» مینامند. یک آزمایش دومرحلهای این پدیده را بهصورت کلاسیک نشان میدهد: در مرحلۀ اول، افراد باید بین دریافت ۱۰۰ دلار امروز یا ۱۱۰ دلار فردا انتخاب کنند؛ در مرحلۀ دوم، افراد باید بین دریافت ۱۰۰ دلار یک ماه دیگر یا ۱۱۰ دلار یک ماه و یک روز دیگر انتخاب کنند. این دو انتخاب اساساً یکساناند: یک روز بیشتر صبر کن و ده دلار بیشتر بگیر. اما انتخاب بسیاری افراد در مرحلۀ اول آن است که مبلغ کمتر را فوراً بگیرند، ولی در مرحلۀ دوم ترجیح میدهند یک روز بیشتر صبر کنند و ده دلار بیشتر بگیرند. به بیان دیگر، این «تنزیلدهندگان هذلولی» هنگامی که به آینده فکر میکنند توان تصمیمگیری عقلایی دارند، ولی در موقعیت حال، ملاحظات کوتاهمدت بر اهداف درازمدتشان چیره میشوند. در آزمایشی که یک گروه دیگر از همکاران اقتصاددان آمریکایی، جورج لونشتاین، انجام دادند نیز پدیدۀ مشابهی دیده شد. در آن آزمایش از افراد خواسته شد یک فیلم برای تماشا در همان شب و یک فیلم برای تماشا در یک روز دیگر انتخاب کنند. جای تعجب نبود که برای فیلمی که میخواستند فوراً تماشا کنند معمولاً کمدیهای مبتذل و فیلمهای پرفروش را انتخاب میکردند، اما برای تماشا در آینده احتمال بیشتری داشت که فیلمهای جدی و مهم را انتخاب کنند. طبعاً مشکل آن است که وقتی زمان تماشای فیلم جدی میرسد، اغلب یک فیلم سطحی دیگر جذابتر به نظر میرسد. به همین خاطر است که صفهای نتفلیکس پُر از فیلمهایی است که هرگز دیده نمیشوند: خودِ مسئولیتپذیر ما «هتل رواندا» و «مُهر هفتم» را در صف تماشایمان میگذارد، اما وقتش که میرسد جلوی «خماری» نشستهایم.
درسی که از این آزمایشها میگیریم این نیست که آدمها کوتهبین یا سطحیاند، بلکه این است که ترجیحاتشان در گذر زمان تغییر میکند. ما میخواهیم که شاهکار برگمان را ببینیم، وقت کافی پیدا کنیم که گزارشمان را درست بنویسیم، پولی برای بازنشستگی کنار بگذاریم. اما وقتی آیندۀ درازمدت به حال کوتاهمدت تبدیل میشود، امیالمان هم تغییر میکند.
چرا این اتفاق میافتد؟ یک پاسخِ رایج جهل است. سقراط اعتقاد داشت که اکراسیا به معنای دقیق کلمه ممکن نیست، چون ما چیزی را که برایمان بد است نمیخواهیم. یعنی اگر خلاف منافعمان عمل میکنیم، لابد علتش آن است که کار درست را نمیدانیم. در همین راستا، به نظر لونشتاین هم اهمالکاران بهدلیلِ پاداشهای «شهودی» حال حاضر است که منحرف میشوند. به تعبیر جان رِی، اقتصاددان اسکاتلندی قرن نوزدهم میلادی، «دورنمای خیرهای آتی که شاید سالهای آینده به دستمان برسد، در چنین لحظهای ملالآور و مشکوک جلوه میکند، و محتمل است آن را پستتر از آن چیزی بدانیم که نورِ امروز پرتوان بر آن میتابد و میبینیم که در کمالِ تر و تازگی در چنگ ماست». لونشتاین همچنین میگوید که شدت این پاداشهای شهودی درست در خاطرمان نمیماند: وقتی آمادهشدن برای جلسه را به تعویق میاندازیم و به خودمان میگوییم فردا آماده میشویم، نمیبینیم که فردا هم وسوسۀ به تعویق انداختن کار به همین شدت خواهد بود.
همچنین بهواسطۀ آن چیزی که جان السترِ جامعهشناس «مغالطۀ برنامهریزی» نامیده است، جهل میتواند بر اهمالکاری اثر بگذارد. به نظر الستر، افراد مدتزمان «لازم برای انجام یک تکلیف» را دستکم میگیرند: «تا حدی به این خاطر که توجه نمیکنند تکمیل پروژههای مشابه در گذشته چقدر از آنها وقت گرفته است، و تا حدی بهخاطر تکیه بر سناریوهای بیمشکل که تصادفها یا مشکلات غیرمترقبه را در آنها در نظر نگرفتهاند». بهعنوان نمونه، وقتی مشغول نوشتن این یادداشت بودم، مجبور شدم ماشینم را به تعمیرگاه ببرم، به دو سفر ناگهانی بروم، یکی از اعضای خانوادهام مریض شد و… این اتفاقات به یک معنا غیرمترقبه بودند و قدری از وقتِ کارم را گرفتند. ولی همگی از آن جمله مسائلی بودند که انتظار میرود در زندگی روزمره با آنها روبرو شوید. تظاهر به اینکه هیچ مزاحمتی در کارم پیش نخواهد آمد یک مصداق مغالطۀ برنامهریزی بود.
بااینحال، همۀ قصه هم نمیتواند جهل باشد. در وهلۀ اول، به هنگام اهمال، کارهایی که انتخاب میکنیم لزوماً مفرّح نیستند، بلکه صرفاً جذاباند چون آن کاری نیستند که باید بکنیم. مثلاً آپارتمان من بهندرت منظمتر از الآن است. و مردم از تجربه درس میگیرند: اهمالکاران وسوسهانگیزیِ حال حاضر را خوب میشناسند، و میخواهند در برابرش مقاومت کنند. ولی نمیکنند. مثلاً یکی از آشنایانم که سردبیر یک مجله است تعریف میکرد که یک آقای نویسنده ظهر یک چهارشنبه به او گفت همین که از ناهار برگردد یادداشت، با ضربالاجل، روی میزش خواهد بود. بالاخره یادداشت روی میز او آمد، البته سهشنبۀ هفتۀ بعد. پس برای تبیین کاملتری از اهمالکاری باید نگرشهایمان به وظایفی را مد نظر قرار دهیم که از انجامشان اجتناب میکنیم. یک مثال مفید را میتوان در دوران حرفهای ژنرال جورج مکللان دید: رهبر ارتش پوتوماک در سالهای آغازین جنگ داخلی، و یکی از اهمالکاران کبیر روزگار. وقتی ژنرال مکللان رهبری قوای ایالتهای شمالی را به عهده گرفت، یک نابغۀ نظامی حساب میشد، اما اندکی بعد بهخاطر دودلیهای مزمنش مشهور شد. در سال ۱۸۶۲ که با حملۀ گازانبری یکی دیگر از یگانهای شمالی فرصتی عالی داشت تا ریچموند را از چنگ مردان رابرت لی درآورد، این پا و آن پا کرد چون اعتقاد داشت که دستههای سربازان کنفدراسیون راهش را سد کردهاند، و در نتیجه آن شانس را از دست داد. در ادامۀ همان سال، هم پیش و هم پس از نبرد آنتیتم، دوباره تعلل کرد تا مزیت دوبرابری نفراتش در مقابل نیروهای لی را از دست بدهد. پس از واقعه، ژنرالِ فرماندۀ کل قوای ایالتهای شمالی، هنری هالک، نوشت: «این بیتحرّکی که در اینجا دیده میشود، در مخیلۀ هیچکس نمیگنجد. برای تکان دادن این تودۀ بیحرکت باید اهرم ارشمیدسی آورد».
«بیتحرّکی» مکللان چند دلیل کلاسیک اهمالکاریهای ما را برجسته میکند. گرچه او هنگام عهدهدارشدنِ فرماندهی ارتش ایالات شمالی به لینکلن گفت «من میتوانم از پسش برآیم»، ظاهراً مطمئن نبود که از پس هیچ کاری بربیاید. او همواره تسلیحات جدید از لینکلن میخواست و، به قول یکی از شاهدان، «هرگز احساس نکرد قوای کافی دارد که به اندازۀ کافی آموزش دیده یا تجهیزات دارند». نبود اعتمادبهنفس، که گاهی رؤیاهای غیرواقعبینانه از موفقیتهای حماسی هم در آن نفوذ میکند، اغلب به اهمالکاری میانجامد. و بسیاری مطالعات میگویند که اهمالکاران شخصاً دست خودشان را میبندند: آنها بهجای اینکه ریسک ناکامی را بپذیرند، ترجیح میدهند شرایطی پدید بیاورند که موفقیت ناممکن شود، که این واکنش طبعاً دور باطل میآفریند. همچنین مکللان مبتلا به «برنامهریزی بیش از حد» بود، انگار که در نبرد فقط میارزد که طرح جنگ ایدهآل در دست باشد. اهمالکاران اغلب مبتلا به این نوع کمالطلبیاند
از این منظر، اهمالکاری، بهجای آنکه جهل محض باشد، ترکیبی از ضعف و جاهطلبی و تعارض درونی است. اما برخی فلاسفه در دزد زمان برای شکاف بین آنچه مایل به انجامش هستیم و آنچه در نهایت انجام میدهیم تبیین بنیادیتر میآورند: فردی که برنامه میریزد و فردی که در اجرای آن برنامه ناکام میماند واقعاً عین هم نیستند، بلکه اجزای متفاوتی از آن چیزی هستند که توماس شلینگ (استاد نظریۀ بازی) «خویشتنِ متفرّق» میخواند. فرد خود را در قالب یک خویشتن متحد نمیفهمد، بلکه موجودات متفاوتی میبیند که در حال کشمکش و رقابت و چانهزنی برای کسب کنترلاند. یان مکایون در رمان اخیرش به نام خورشیدی همین وضعیت را خاطرنشان میکند: «در لحظههای تصمیمگیری مهم، ذهن را میشود یک پارلمان، یا یک اتاق رایزنی، دانست. فراکسیونهای مختلف مشغول نزاعاند، منافع کوتاهمدت و درازمدت همدیگر را لعن و نفرین میکنند. نهتنها هیجانات مطرح و مورد مخالفت واقع میشوند، که برخی پیشنهادها فقط برای تحتالشعاع قراردادن پیشنهادات دیگر پیش کشیده میشوند. جلسات ممکن است به بیراهه بروند یا به آشوب کشیده شوند». به همین منوال، اتو فون بیسمارک گفته بود: «فاوست شاکی بود که در سینهاش دو روح دارد، ولی من جماعتی از ارواح را درون خودم جای دادهام که مشغول مشاجرهاند. مثل این است که در جمهوری به سر میبرم». با این معنا، اولین گام در حلوفصل اهمالکاری این نیست که بپذیرید شخص شما مشکلی دارید، بلکه تصدیق آن است که خویشتنهای شما مشکل دارند.
اگر هویت را کلکسیونی از خویشتنهای رقیب همدیگر بدانیم، هرکدامشان نمایندۀ چیست؟ سادهترین پاسخ آن است که یکی نمایندۀ منافع کوتاهمدت (تفریح، به تعویق انداختن کار و…) است، و دیگری اهداف درازمدتتان را نمایندگی میکند. اما اگر اینگونه باشد، روشن نیست که چطور از پس کارها برمیآیید: لابد خویشتنِ کوتاهمدتبین همیشه پیروز میدان میشود. دان راسِ فیلسوف، پاسخ متقاعدکنندهای برای این مسئله دارد. به نظر راس، بخشهای مختلف خویشتن همگی یکجا حضور دارند چنانکه درگیر رقابت و چانهزنی با همدیگرند: یکی میخواهد کار کند، یکی میخواهد تلویزیون ببیند، و… نکتۀ کلیدی به نظر راس آن است که گرچه خویشتنِ تلویزیونبین فقط به تلویزیون دیدن علاقه دارد، نهفقط اکنون که در آینده هم به تلویزیون دیدن علاقهمند است. به همین خاطر میشود با آن چانهزنی کرد: اگر الآن کار کنی، در ادامۀ راه میتوانی بیشتر تلویزیون ببینی. در این خوانش، اهمالکاری نتیجۀ یک فرآیند چانهزنی است که به بیراهه رفته است.
ایدۀ «خویشتن متفرق»، گرچه برای برخی افراد ناخوشایند است، در عمل میتواند رهاییبخش باشد چون از شما میخواهد اهمالکاری را پدیدهای نبینید که صرفاً با سختکوشی میتوان بر آن غلبه کرد. در عوض، باید به آن چیزی اتکا کنیم که جوزف هیت و جول اندرسون در مقالهشان در کتاب دزد زمان، «ارادۀ گسترده» مینامند: ابزارها و تکنیکهای بیرونی برای کمک به آن بخشهایی از خویشتن که مایل به کار است. یک مثال کلاسیک از پیادهسازی ارادۀ گسترده را میتوان در اولیس دید که از مردانش خواست او را به دکل کشتیاش ببندند. اولیس میداند که وقتی نغمۀ حوریان دریایی را بشنود، چنان ضعیف است که برای رسیدن به آنها کشتی را بهسمت صخرهها هدایت میکند. لذا از مردانش میخواهد او را طنابپیچ کنند تا مجبور به تبعیت از اهداف درازمدتش شود. به همین قیاس، توماس شلینگ یکبار گفته بود که حاضر است پیشپرداخت بیشتری برای اتاق هتل بدهد به شرط آنکه تلویزیون نداشته باشد. امروزه معتادان به قماربازی هم قراردادهایی با کازینوها امضا میکنند تا جلوی ورودشان به محوطۀ کازینو را بگیرند. و افرادی که میخواهند وزن کم کنند یا پروژهای را تمام کنند، با دوستانشان شرط میبندند که اگر به قولشان عمل نکردند پولی از جیبشان برود. در سال ۲۰۰۸، یک دانشجوی دکترا در چپلهیل نرمافزاری نوشت که به افراد امکان میداد اینترنتشان را برای حداکثر هشت ساعت قطع کنند. این برنامه، با نام «آزادی»، اکنون حدود ۷۵ هزار کاربر دارد.
البته همۀ صاحبنظران دزد زمان هم موافق اتکا به ارادۀ گسترده نیستند. مارک وایت یک استدلال ایدئالیستی مطرح میکند که در اخلاقیات کاربردی کانتی ریشه دارد: وقتی بپذیریم که اهمالکاری یعنی ناکامی اراده، باید بجای تکیه بر کنترلهای بیرونی که زمینهساز نقصان بیشتر ارادهاند، به دنبال تقویت اراده برویم. چنین اقدامی، ثمراتی هم دارد: جدیدترین پژوهشها حاکی از آناند که قدرت اراده، از جهاتی، شبیه عضله است و میتواند قویتر شود. ولی همین پژوهشها میگویند که مقدار قدرت ارادۀ اکثر ما محدود است و بهسادگی مصرف میشود. در یک مطالعۀ مشهور، افرادی که از آنها خواسته شده بود تا از یک وسوسۀ موجود چشمپوشی کنند (مثال این مطالعه یک بسته کلوچۀ شکلاتی بود که حق نداشتند به آن دست بزنند)، در مقایسه با افرادی که اجازه داشتند کلوچه بخورند، سختتر میتوانستند به اجرای یک تکلیف دشوار ادامه دهند.
عطف به این تمایل، منطقی است که برای مساعدت خودمان اغلب بهطور شهودی بر قواعد بیرونی تکیه میکنیم. چند سال پیش، دن اریلی (روانشناس دانشگاه ام.آی.تی) در یک آزمایش جذاب به بررسی یکی از پایهایترین ابزارهای بیرونی در مقابله با اهمالکاری پرداخت: ضربالاجلها. دانشجویان کلاس باید در طول ترم سه مقاله تحویل میدادند و میتوانستند یکی از این دو روش را انتخاب کنند: ضربالاجلهای مجزا برای تحویل هریک از مقالات معین کنند، یا هر سه مقاله را در انتهای ترم با هم تحویل بدهند. تحویل زودهنگام مقالهها هیچ مزیتی نداشت چون همۀ آنها در انتهای ترم نمره میگرفتند، اما تعیین ضربالاجل یک هزینۀ بالقوه داشت چون اگر آن را رعایت نمیکردند نمرهشان کم میشد. پس گزینۀ منطقی آن بود که همۀ مقالهها را در پایانترم تحویل بدهند، چون در این حالت آزاد بودند که مقالهها را زودتر بنویسند، اما ریسک کمشدن نمره بهخاطر عدم رعایت ضربالاجل را هم نداشتند. بااینحال، اکثر دانشجویان تصمیم گرفتند که ضربالاجلهای مجزا برای هر مقاله تعیین کنند، دقیقاً به این خاطر که میدانستند در غیر این صورت بعید است کار روی مقاله را زود شروع کنند و در نتیجه ریسک آن وجود داشت که نتوانند هر سه مقاله را تا پایانترم تمام کنند. این نکته جوهرۀ «ارادۀ گسترده» است: دانشجویان، بهجای اعتماد به خودشان، بر یک ابزار بیرونی تکیه کردند تا خودشان را وادار به انجام کاری بکنند که واقعاً میل به انجامش داشتند.
فارغ از متعهدسازی خود، راههای دیگری هم برای اجتناب از تعلل وجود دارند که اکثرشان وابسته به چیزیاند که در روانشناسی میتوان «قاببندی نو از وظیفۀ پیش رو» نامید. یک دلیل اهمال، شکاف بین تلاش (تلاشی که اکنون لازم است) و پاداش (پاداشی که شاید در آینده نصیبتان شود) است. پس پُرکردن این شکاف، به هر طریق لازم، مفید است. چون بهتعویقانداختن وظایفِ نهچندان معین که ضربالاجلهای طولانیمدت دارند سادهتر از پروژههای متمرکز و کوتاهمدت است، تقسیم پروژهها به بخشهای کوچکتر و تعریفشدهتر مفید است. به همین دلیل است که دیوید آلن، مؤلف یک کتاب پرفروش مدیریت زمان با عنوان به سرانجام رساندن کارها۱۲، تأکید زیادی بر دستهبندی و تعریف دارد: هرچه یک تکلیف مبهمتر باشد، یا هرچه به تفکر انتزاعیتری نیاز داشته باشد، احتمال آنکه تمامش کنید کمتر است. یک مطالعه در آلمان میگوید که واداشتن افراد به فکر دربارۀ مسائل عینی و عملی (مثل نحوۀ بازکردن حساب بانکی) موجب میشود در تمامکردن کارشان (حتی وقتی که به یک موضوع کاملاً متفاوت مربوط است) بهتر عمل کنند. یک راه دیگر برای آنکه احتمال وقوع اهمال کمتر شود آن است که تعداد گزینههایتان کمتر شود: وقتی افراد میترسند که گزینۀ اشتباهی را انتخاب کنند، غالباً در نهایت سراغ هیچیک از گزینهها نمیروند. پس بهتر است شرکتها تعداد کمتری از گزینههای سرمایهگذاری را در طرح بازنشستگی به کارمندانشان ارائه دهند، و امضای این طرح را به صورت پیشفرض در قرارداد بگنجانند.
نمیتوان از این حقیقت چشمپوشی کرد که جوهرۀ همۀ این ابزارها، تحمیل محدودیت و کاهش گزینههاست؛ یا به بیان دیگر، محرومسازی عامدانۀ خویشتن از آزادی است. (ویکتور هوگو عادت داشته برهنه مشغول نوشتن شود، و به پیشخدمت خود میگفت لباسهایش را قایم کند تا وقتی که قرار است مشغول نوشتن باشد نتواند بیرون برود). ولی پیش از آنکه بهسمت غلبه بر اهمال بشتابیم، باید به این هم فکر کنیم که شاید بهتر باشد به این تکانۀ روانی اعتنا کنیم. مارک کینگول فیلسوفی است که این نکته را با تعابیر وجودگرایانه گفته است: «اهمال غالباً ناشی از این احساس است که کارهای زیادی مانده که بکنیم، و لذا هیچیک از آنها به تنهایی ارزش انجام ندارد… این شکل عجیب از آن دیدگاهی که عمل را عین بیعملی میبیند، در لایههای زیرینش حاوی یک پرسش دلآزار است: آیا اصلاً کاری هست که به انجامش بیارزد؟» در این معنا، شاید بهتر باشد که دو نوع اهمال را در نظر بگیریم: آن نوعی که حقیقتاً از جنس آکراسیا است، و آن نوعی که به ما میگوید کاری که قرار است انجام بدهیم در بطن خود هیچ فایدهای ندارد. چالشِ پیش روی اهمالکاران، و شاید فلاسفه، آن است که انواع مختلف اهمال را از هم تشخیص دهند.
جیمز سوروویاکی
ترجمۀ: محمد معماریان مرجع: NewYorker
برگرفته از:
http://tarjomaan.com/neveshtar/8850/